آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

فرشته آسمونی ما...آوینا

9+9

دخترم عزیزم شیرینم! 9 برام عدد مقدسی شد وقتی فهمیدم تو دلم جا خوش کردی که باید 9ماه منتظر بشم تا یه فرشته از پیش خدا بیاد بغلم! اولین دیدارمون تو مطب دکتر با یه دستگاه سونوگرافی بود.تو اندازه یه لوبیا بودی...سحرآمیز برای من! فقط 4هفته از پا گذاشتنت تو وجودم میگذشت که دیدمت که عاشقت شدم که با تمام وجود مراقبت شدم! هفته 18 بودم که با هم بیهوش شدیم و من سرکلاژ شدم! هفته 22 بود که تکون خوردنای قشنگت شروع شد...سکسکه هات بهترین ریتم دنیا بود واسم باهم خوابیدیم بیدار شدیم غذا خوردیم نفس کشیدیم زندگی کردیم! تا 37 هفته و 6روز باهم بودیم.نهایت شادی استرس و اتفاقات غیرمنتظره رو بهم هدیه دادی کوچولو خانوم     الان 9 ماه ا...
28 اسفند 1390

قد و وزن گل همیشه بهارم

دیروز رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن بزنی مامان فاطی هم بود اول قد و وزنت کرد بعدو رفتیم برای واکسن بابایی پاهاتو گرفت بمیرم برات که اینقدر مظلومی فقط چند ثانیه گریه کردی و اروم شدی بعدش وقتی اومدیم خونه هم خیلی دختر گلی بودی ماشالا اصلا هم تب نکردی   خدایا شکرت وزن 6ماهگی 8450 قدت هم 70 هزارماشالا................
20 اسفند 1390

آوینا و آتلیه

گل مامان ماهگرد ٨ ماهگیت رو رفتیم آتلیه روناک خیلی دختر خوبی بودی فقط وسط انداختن عکسات پی پی کردی شیطون فدات بشم کلی مسخره بازی درآوردیم تا بخندی!اینم نتیجه زحماتمون!   ببخشید زیاد شد اخه حیفم اومد نذارم قربونت بشم خشکل من همیشه زنده باشی فدات بشم ...
19 اسفند 1390

خاطره زایمان

همیشه دوست داشتم خاطره زایمانمو واست بنویسم مامانی روز قبل زایمانم جمعه بود شب با بابا رفتیم دنبال مامان فاطی و خاله محبوبه تا بیان خونه ما بخوابن اخه بیمارستان مهر دنیا اومدی عزیزم.....رفتیم سمت حرم تا خدمت اقا امام رضا سلام عرض کنیم و واسه سلامتی تو دعا کنیم..........از ساعت 12 شب نباید هیچی میخوردم و هوس شیرنارگیل کردم نمیشد بخورم الانم هروقت شیرنارگیل میخورم یاد اون شب میوفتم فقط خدا میدونست چقدر استرس داشتم اون شب تا صبح خوابم نبرد هم هیجان داشتم هم استرس... بیشتر از 10 بار ساک وسایلتو چک کردم.......قرار بود ساعت 8 بیمارستان باشیم ولی از 7 هی میگفتم بریم دیگه دیر شد....ههههههههه من و بابا و مامان پری و مامان فاطی و خاله محبوبه راه...
9 اسفند 1390

هشت ماهه ما

دختر قشنگم به سلامتی ٨ ماهت شد داری بزرگ میشی و من دلتنگ گذشته میشم وقتی تو مطب دکتر و خیابون یه نوزاد میبینم میگم وای خدا یادش بخیر اوینای منم یه روز به همین کوچیکی بود از طرفی هم شاکر خدا میشم که به سلامتی این ماههای اول رو پشت سر گذاشتیم یاد دلدردهای نوزادیت پشتم رو میلرزونه! خدایا ممنون بخاطر همه چیــــــز   خب حالا بگم از کارایی که میکنی دس دسی میکنی:هم دو تا دست کوچولوتو بهم میزنی هم یه دستت رو محکم میزنی کف دست من یا بابایی چون صدا میده خیلی دوست داری نانای میکنی:هر اهنگ شادی که بشنوی دست کوچولوتو میاری بالا و میچرخونی(اثرات اون رقصایی که من تو بارداری و نوزادیت برات انجام میدادم!!)..........وقتی هم بغل مامانی و با...
9 اسفند 1390

ببعی میگه

دیروز ٣٠ بهمن اولین شعر کودکانه تو یاد گرفتی خیلی خیلی باهوشی عزیزدلم خودمم فکر نمیکردم با چند بار خوندن من اینقدر خوب یاد بگیری ببعی میگه بع بع دنبه داری نه نه (دستمو میاوردم بالا و تکون میدادم) پش چرا میگی بع بع تو هم دست تپلتو میاری بالا و تکون میدی موقع نه نه گفتن من وقتی هم شعر تموم میشه پشت سر هم میگی ب ب عاشقتم بی نظیرترین من ...
1 اسفند 1390
1